۱-شیر حریص
شیری در روز فوق العاده گرمی خیلی گرسنه بود.
از کمینگاه بیرون آمد و همه جا را جستجو کرد.فقط یک خرگوش صحرایی کوچک توانست پیدا کند.با اندکی تردید خرگوش را گرفت.با خود گفت"این خرگوش شکمم را پر نمی کند."
شیر در حال کشتن خرگوش بود که آهویی از آن حوالی بسرعت گریخت.شیر حریص شد. فکر کرد،"بجای خوردن خرگوش کوچک،بهتر است این آهوی بزرگ را بخورم."
لذا،خرگوش را رها کرد و بدنبال آهو دوید.اما آهو درون جنگل ناپدید شده بود. در نتیجه حسرت خورد که چرا خرگوش را رها کرد
نتیجه اخلاقی داستان:
یک پرنده در دست بهتر از دو پرنده بر روی بوته است.
۲)روباه و دانه های انگور
عصر یک روز روباهی در جنگل پرسه می زد، خوشه های انگوری را که از شاخه بلندی آویزان بود زیر نظر گرفت.
فکر کرد،"فقط این ها می توانند عطشش را رفع کنند."
چند گامی عقب رفت،پرید و درست تا نزدیکی انگورها رسید ولی موفق به چیدن آنها نشد.دوباره چند گامی به عقب رفت و سعی کرد آنها را بچیند ولی باز موفق نشد.
سرانجام،در حالی که از خیر آنها گذشت و دست از تلاش برداشت گفت،" احتمالا" بد مزه اند،"و از آنجا دور شد.
نتیجه اخلاقی داستان:خوار شمردن چیزی که نمی توانید داشته باشید آسان است.
۳)شیر و برده فقیر
برده ای که توسط اربابش مورد بد رفتاری قرار گرفته بود به جنگل گریخت.آنجا با شیری مواجه شد که بخاطر فرو رفتن تیری در پنجه اش عذاب می کشید.برده با شجاعت جلو رفت و تیر را به آرامی بیرون کشید.
شیر بدون از اینکه به او آسیب برساند دور شد.چند روز بعد ارباب آن غلام به جنگل رفت و خیلی از حیوانات را صید کرد و درون قفسی زندانی کرد.مردان ارباب که برده را زیر نظر داشتند او را گرفتند و نزد ارباب خشن آوردند.
ارباب برده را در قفس شیر انداخت.
برده درون قفس در انتظار مرگ بود، ناگهان دریافت که شیر درون قفس همان شیری است که به او کمک کرده بود.در نتیجه برده خود نجات یافت و شیر و سایر حیوانات درون قفس هم رها شدند.
نتیجه اخلاقی داستان؛اگر به کسانی که نیازمند هستند کمک کنید،در عوض پاداش اعمال سودمند خود را دریافت خواهید کرد.
منبع؛ https://wealthygorilla.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
مفهوم کلیدی دیگری که به برادرم کمک کرد بر چالش بهبودی خود غلبه کند آن است که هرگز شادی خود را بتعویق نمی اندازد.خیلی از مصدومان بستری شده در آن بیمارستان بر این اعتقاد بوده و بر آن اصرار می ورزیدند که نمی توانند با موقعیت فعلی خود شاد باشند،یا در بهترین حالت،فقط در صورتی از زندگی خود لذت می برند که بطور کامل بهبود یابند.میکائیل موضع متفاوتی اتخاذ کرد و به سختی برای لذت بردن از زندگی خود و خندیدن در حین پروسه بهبودی مجدد کار می کرد. من به هیچ وجه در تلاش برای القای این موضوع نیستم که او روزهای بدی نداشت.در آن اوقات،موقعیت او بنظر نومیدانه بود.اما می دانست که نمی توانست به خود اجازه دهد تا توسط نیروهای منفی مغلوب گردد.موقعی احساس می کرد که در حال سقوط است،خودش را با کلمات تشویق آمیز و دلگرم کننده تقویت می کرد.بله، می دانست که زندگی اش هرگز یکسان نبود.اما علی رغم آن واقعیت،قادر بود که تمرکز خود را به سمت موضوعاتی انتقال دهد که موجب تعالی روحیه اش می گردند. او اصرار داشت که کسانی دور و بر او باشند که خوشبین و دارای یک حش شوخ طبعی باشند. برای میکائیل هرگز آخر دنیا نبود:در عوض شروع دنیای جدیدی بود.او به موقعیت خودش بعنوان یک چالش ونه یک فاجعه می نگریست.حتی جزئی ترین دستاورد شبیه خارج شدن از رختخواب برای قدم زدن به سمت حمام بدون از کمک دیگران،یک پیروزی بود. هر پیروزی بنیان امید او را پایدارتر می ساخت.امید، ایمان او برای سپاسگزاری در قبال داشته هایش را تقویت می کرد.هر چه سپاسگزارتر بود،برای موفقیت بیشتر سعی می کرد و بزودی سیکل مداوم خودش یعنی گردبادی از انرژی مثبت را خلق کرد که او را برای رسیدن به دستاوردهایی بجلو هدایت می کرد که بمراتب بیش از پیش بینی هر فردی بودند. ذوق او برای زندگی شگفت انگیز بود و هنوز هم هست. هنگامی که میکائیل از بیمارستان ترخیص شد ۹۵پوند بود.از اینرو، شگفت زده شدیم موقعی اظهار داشت که می خواهد به دانشکده برود و معلم تاریخ شود.صادقانه بگویم همه شک داشتیم.نه فقط وضعیت بدنی او یک مانع بود،بلکه میکائیل دقیقا" در دبیرستان بچه فرزی نبود.فراموش نشود که راجع به آدمی صحبت می کنیم که اصلا" هیچ مهارت شغلی یا حرفه ای نداشت. با این وجود ،دوباره میکائیل علی رغم مشکلات موفق شد از دانشکده با بالاترین نمره فارغ التحصیل گردد و مدارک دانشگاهی تاریخ ،آموزش و پرورش و مدیریت را دریافت کرد.پس از فارغ التحصیلی،معلم تاریخ همان دبیرستانی شد که از آنجا فارغ التحصیل شده بود.بعد از چند سالی، بعنوان ناظم مدرسه منصوب شد.طولی نکشید که معاون مدیر مدرسه شد. نه فقط به اساتید،بلکه به دانش آموزان و والدین نیز احترام می گذاشت.پس موقعی که به او پیشنهاد دادند و سمت مدیر دبیرستان محلی را پذیرفت تعجب آور نبود.و هنگامه ای که میکائیل بطور جدی به بازنشستگی می اندیشید،صاحب نفوذانی از او خواستند که شغل دستیار مدیر تمام مدارس ناحیه را بپذیرد،که البته پذیرفت.چنین موقعیتی پایانی عالی برای حرفه ای شگفت انگیز بود. میکائیل اکنون بازنشسته است و با همسرش جون به دور دنیا سفر می کند.در تابستان بیشتر وقت خود را در خانه قشنگش در شمال نیویورک می گذراند. ماههای زمستان، در فلوریدا در املاک اشتراکی سکونت می کند. برای کسی که گفته شده بود هرگز موفق نمی شود زنده از بیمارستان خارج شود بد نیست.تجربه برادرم میکائیل به من ثابت می کند که با نگرش درست حتی فقط با یک فوت روده ،همه آنچه که باید انجام دهید یک قدم جلوتر از دیگران گام برداشتن است. داستان میکائیل اثبات این حقیقت است که سرنوشت ما را آنچه که اتفاق می افتد تعیین نمی کند،بلکه در عوض آنچه که در قبال اتفاقات انجام می دهیم تفاوت ایجاد می کند. یعنی انتخاب های ما و اعمالی که در امتداد مسیر انجام می دهیم،تفکرات ما و آنچه که بر آن تمرکز می کنیم و نیز چگونگی بیان چیزی است که۲۴ساعت ۷روز هفته به خودمان می گوئیم. موضوع ایجاد تعهد خلل ناپذیر برای لذت بردن از زندگی خودمان در حین فرآیند نوسازی و شجاعت خندیدن و شادی کردن در زمان های سخت است.
منبع؛ https://www.success.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
۱-الاغ احمق
نمک فروشی هر روز کیسه نمک را بر پشت الاغ خود به بازار می برد.
در مسیر از رودخانه عبور می کردند.روزی الاغ ناگهان درون رودخانه افتاد و کیسه نمک هم زیر آب رفت.نمک در آب حل شد ،در نتیجه کیسه برای حمل خیلی سبک شد.الاغ از این وضعیت خوشحال شد.
در نتیجه الاغ هر روز از همان شگرد استفاده می کرد.
نمک فروش متوجه شد و تصمیم گرفت به او درسی بدهد.روز بعد بجای نمک،پنبه بار الاغ کرد.الاغ این مرتبه به امید سبک شدن بار به روش قبل عمل کرد.
اما پنبه مرطوب خیلی سنگین شد والاغ رنج می کشید.بنابراین،الاغ درسی آموخت و دیگر از ترفند خود دست کشید،فروشنده هم خرسند شد.
نتیجه اخلاقی داستان :بخت واقبال همیشه یار نیست.
۲- دوست خوب
دو دوست در بیابان قدم می زدند.در حین سفر مشاجره ای رخ داد و یکی بر صورت دیگری یک سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود، آسیب دید،اما بدون از اینکه چیزی بگوید،در ماسه نوشت؛
"امروز بهترین دوستم مرا سیلی زد."
آنها به قدم زدن ادامه دادند تا به مکان مناسبی رسیدند و تصمیم گرفتند شنا کنند.دوستی که سیلی خورده بود در باتلاقی گیر افتاد و در حال غرق شدن بود،اما دوستش او را نجات داد.پس از آنکه نجات یافت،بر روی تخته سنگی نوشت که،"امروز بهترین دوستم زندگی مرا نجات داد."
دوستی که بهترین دوست خود را سیلی زده و زندگی اش را نجات داده بود پرسید؛
"پس از آنکه شما را سیلی زدم بر روی ماسه و اکنون بر روی سنگی نوشتید.چرا؟"
او جواب داد؛
"هنگامی کسی به ما آسیب می رساند باید آن را بر روی ماسه بنویسیم تا بادهای عفو و بخشش آن را پاک کند و ببرد.اما،موقعی کسی کار خوبی برای ما انجام می دهد،باید آن را بر روی سنگ منقوش کنیم تا هیچ بادی هرگز نتواند آن را پاک کند."
نتیجه اخلاقی داستان:
به چیزهایی که در زندگی خود دارید ارزش ندهید.بلکه به کسانی که در زندگی دارید ارزش بدهید.
۳-چهار دانشجوی با هوش!
شبی چهار دانشجو تا دیر وقت مهمانی بودند و برای امتحان روز بعد مطالعه نکردند.لذا صبح نقشه ای کشیدند.
آنها خودشان را گریسی و خاک آلود کردند.
سپس نزد استاد رفتند و گفتند که شب گذشته به یک عروسی رفته بودند، در مسیر برگشت لاستیک ماشین پنچر شد و ناچارا" تمام مسیر ماشین را هل دادیم.بنابراین در وضعیتی نیستیم که امتحان بدهیم.
استاد برای دقیقه ای فکر کرد و گفت، سه روز دیگر می توانید دوباره امتحان بدهید.دانشجویان تشکر کردند و گفتند تا آن هنگام آماده می شوند.
روز سوم نزد استاد حاضر شدند.استاد گفت چون امتحان ویژه ای است همه چهار نفر نیاز است که در کلاس های مجزا بنشینند. چون طی سه روز گدشته خوب مهیا شده بودند همه موافقت کردند.
امتحان فقط شامل ۲سوال در مجموع ۱۰۰نمره بود.
۱-نام شما چیست؟....(۱نمره)
۲-کدام لاستیک پنچر شد؟....(۹۹نمره)
الف)لاستیک جلو سمت چپ ب)لاستیک جلو سمت راست
ج)لاستیک عقب سمت چپ د)لاستیک عقب سمت راست
نتیجه اخلاقی داستان:مسئولیت را بپذیرید وگرنه درس خود را خواهید آموخت.
منبع؛ https://wealthygorilla.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
زمان دیگری، توسط دکتری بخاطر خوردن یک ساندویچ مورد سرزنش قرار گرفت.برادرم به او خیره شد و گفت،"دکتر اختلاف بین ما آن است که شما بر ۲۱فوت از دست رفته روده ام تمرکز می کنید ولی من بر ۱فوت باقیمانده ای که هنوز دارم تمرکز می کنم.اجازه دهید ببینم چه کاری می توانم با آن انجام دهم."سپس برافروخت و گفت،"اکنون،دسرتان چیست؟" بخاطر داشته باشید که میکائیل در بخشی مملو از مردان جوانی بستری بود که از بیماری های بدنی،ذهنی،احساسی و روحانی رنج می بردند.قریب به یکسال شاهد آوردن و بیرون بردن بدن هایی بود.هر روز، گریه هایشان را می شنید.دردشان را احساس می کرد.در آن اوقات،چنان وضعیت باید غیر قابل تحمل می بود. شب های خیلی طولانی ،تاریک در بیمارستان فرصت زیادی برای میکائیل فراهم کرده بود تا دریابد که چقدر موقعیتی که در آن قرار گرفته بود غیر منصفانه و بدشگون بود،اما هرگز یک مرتبه از او نشنیدم که شکوه کند و بگوید"چرا من؟" هرگز جنگ،سپاه دریایی یا کشورش را سرزنش نکرد.با وجود آشفتگی و مجبور به تلاش برای رفع مخمصه هایش هنوز قادر بود برای تغییر توجه اش بر روی کاری که لازم بود انجام دهد تا از آن وضعیت خارج شود و نیز کاری که باید انجام می داد انرژی کافی صرف کند.به عبارت دیگر،میکائیل از طریق آموزش خودش برای استفاده از قدرت انتقال، در واقع معجزه خودش را حتی موقعی که تمام احتمالات بطور کامل برخلاف خواسته او بود خلق کرد. چنین نگرش بود که به او امکان داد راه خود را در مسیر بهبود یافته و در امتداد آن گام بردارد.موقعی که سرانجام قادر بود صحبت کند،تنها جملاتی که به خود اجازه داد بیان کند جملاتی بودند که به ساخت اعتماد به نفس او کمک می کردند. بعلاوه ،میکائیل سر موقع قادر به سازگاری باسیستم گوارشی جدید خود بود.دکترها هنوز نمی دانستند که چگونه این کار را انجام می داد،ولی هر چیزی را که می خواست می خورد و بطور کامل از آن لذت می برد. بطور شگفت انگیزی،اطمینان میکائیل نیروی تثبیت کننده برای تمام کسانی بود که پیرامون او بودند.خانواده از نگرش مثبت او تغذیه می کرد،و حتی در مواجه با موج های پی در پی اخبار دلسرد کننده،روحیه هرکسی همراه با سلامتی میکائیل ترفیع می یافت.اکنون فکر کردن به آنکه بامزه ترین چیز در آن هنگام درون بیمارستان نگرش قوی مثبت میکائل بود شیرین و خنده دار است.او می گوید،"من هنوز مایک ریزو هستم."و شرح تفصیلی از آنچه هنگام ترخیص از بیمارستان انجام داد ارائه می دهد. سوگند می خورم که گاهی بنظر می رسید از چالش لذت می برد.او از اثبات اشتباه بودن نظرات متخصصین لذت زیادی می برد.هر تشخیصی را که باطل می کرد در پیروزی خود به موفقیت دیگری نائل می شد و گام دیگری به سمت بهبود کامل خود برمی داشت. آیا نگرشی را که خلق کرددرک می کنید؟آیا درمی یابید که چگونه نقطه نظرات و انتخاب کلمات یک سیستم اعتقادی قدرتمندی خلق کرده بود که حتی در مواقعی که بدون از اطمینان درستی مرگش را باور می کرد به او کمک کند تا احساس اطمینان کند. می توانید دریابید که چگونه این نوع طرز تفکر می تواند بر واقعیت حال و آینده شما اثر بگذارد؟برخی مردم می گویند که حیات برادرم و روشی که زندگی می کند امروز چیزی کمتر از معجزه نیست. بطور کامل موافقم.معجزات را باور دارم. همچنین باور دارم موقع فرا رسیدن زمان های سخت بویژه هنگامه ای که همه چیز بر خلاف میل ما است. همه فرصت هایی برای بروز معجزات خود داریم.چنین معجزاتی در ارتباط با چگونگی درک و مواجه شدن ما با چالش است.لذا گاهی اوقات،ما فقط به آن یک انگشت نیاز داریم. بی شک باور دارم که بزرگترین اسلحه میکائیل در جنگ او برای بقاء عزم استوارش برای انتقال از نیروهای منفی که ممکن بود بر او اثر بگذارند به سمت یک طرز فکر سالم تر ،مثبت بود.توانایی عجیبی برای انتقال تمرکز و روش تفکر برای تغییر آنی در چگونگی نگریستن او به یک موقعیت چالش برانگیز دارد.این تغییر درک همیشه به او امید،اطمینان و شجاعت لازم برای حرکت بجلو را عرضه می کند. بدون شک می توانید بگوئید که برادرم تغییر را در وجود خود دارد.
ادامه دارد
منبع؛ https://www.success.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
۱-پیر مرد روستایی
مرد پیری در روستا زندگی می کرد.او یکی از بدبخت ترین افراد در دنیا بود.تمام مردم روستا از دست او خسته بودند؛همیشه افسرده بود،بطور پیوسته غر و لند می کرد و همیشه کج خلق بود.
هر چه پیرتر می شد،نفرت انگیز تر می گردید و سخنانش زهرآگین تر می شدند.مردم از او دوری می کردند،زیرا تیره روزی او مسری بود.حتی شاد بودن نزد او غیر طبیعی و زشت بود.
احساس بدبختی را در دیگران خلق می کرد.
تا اینکه روزی،موقعی ۸۰ساله می شد،اتفاق غیر قابل باوری رخ داد.بلافاصله هر کسی این شایعه را شنید که:
مرد پیر امروز خوشحال است،راجع به هیچ چیزی غر و لند نمی کند،لبخند می زند،و حتی صورتش بشاش شده است.
تمام اهالی روستا جمع شدند.از پیرمرد پرسیدند :برای شما چه اتفاقی افتاده است.
پیرمرد گفت،"اتفاق ویژه ای نیفتاده است.۸۰سال بدنبال شادی بوده ام،بی فایده بود.و سپس تصمیم گرفتم که بدون از شادی زندگی کنم و فقط از زندگی لذت ببرم."
نتیجه اخلاقی داستان:بدنبال شادی نباشید.از زندگی خود لذت ببرید.
۲-مرد خردمند
روزی جماعتی نزد مرد خردمندی آمدند و از مشکلات مشابه ای شکایت کردند.او جوکی گفت و همه قاه قاه خندیدند.
پس از چند دقیقه ای،همان جوک را دوباره گفت و این مرتبه فقط تعدادی از آن جمعیت خندیدند.موقعی که جوک را برای سومین مرتبه تعریف کرد دیگر هیچ کسی نخندید.
مرد عاقل لبخندی زد و گفت:
"شما نمی توانید به جوک مشابه ای بارها بخندید.پس چرا همیشه از مشکل مشابه ای شکوه و ناله می کنید؟"
نکته اخلاقی داستان:
نگرانی و دلواپسی مشکل تان را رفع نمی کند،فقط وقت و انرژی شما را تلف می کند.
منبع؛ https://wealthygorilla.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
چگونه می توان با نگرش مثبت بر هر چالشی غلبه کرد بزرگترین الهام من در زندگی برادرم میکائیل است.او به من یاد داد که چگونه در بدبختی و فلاکت خوشبین باشم.چگونه به یک چالش بیندیشم.ارزش تغییر یک ساختار فکری و قدرت یک نگرش مثبت را به من یاد داد. میکائیل جانباز جنگ ویتنام است.21فوت از روده کوچک او یا در میدان جنگ سوخته و یا بر روی میز جراحی برداشته شد. بر روده بزرگ،کلیه ها و اندام های درونی دیگر بدن او نیز صدماتی وارد شد.متاسفم که خیلی وضعیت را ترسیم می کنم،می خواهم بطور کامل شرایط او را درک کنید بطوریکه بتوانید اهمیت آنچه را که بر آن غلبه کرد دریابید. اولین مرتبه ای را بخاطر می آورم که او را پس از برگشت به خانه دیدم.او در بیمارستانی در برزن کوینز نیویورک بود،اگر موقعی وارد اتاق شدم پدر و مادرم نبودند هرگز نمی دانستم که آن کس که بر روی تخت دراز کشیده است برادر من است. از ۱۷۰پوند(هر پوند ۴۵۳گرم است) وزن ماهیچه ای تکاور دریایی به ۸۸پوند پوست و استخوان مبدل شده بود.در انتهای روز،دکتری وارد اتاق شد،به والدینم نزدیک شد و گفت،" متاسفم،اصلا" بنظر امید بخش نیست." هرگز حالت چهره آنها را فراموش نمی کنم.دکتر ادامه داد،"برای او یا هر کس دیگری نجات از این وضعیت وخیم یک معجزه است." همچنانکه این همه در حال وقوع بود،خیره شدن به چشم برادرم را به یاد می آورم که متحیر بودم آیا آخرین باری است که او را می بینم.سپس متوجه چیز عجیبی شدم.دستش بکندی از کنار پهلویش در حال بلند شدن بود، از آنچه می گذشت آگاه بود. باید پیش بینی دکتر را شنیده باشد،زیرا بکندی مشتش را گره کرد و در اوج ناباوری ،انگشت وسط او بطور مستقیم از مشتش بیرون پرید.فقط این را بخاطر می آورم که گفتم،"آن حرکت ناشی از گرفتگی ماهیچه نیست!" خوشبختانه برای آن دکتر،حرکت انگشت وسط جایگزین جملاتی شد که میکائیل نمی توانست بیان کند.آن حرکت بمنزله اعلان او به کل جهان بود که نمی خواهد زندگی اش متوقف شود،بلکه به کاری بیش از نجات می اندیشد،می خواهد رشد کرده و شکوفا شود. بر خلاف معنای عموما" پذیرفته شده،حرکت آن انگشت علامت امید بود و میکائیل به بهبودی خوشامد گفته و نظر خود را راجع به تشخیص دکتر بیان کرده بود.البته جوابی بود که بعد از آن هر زمانی نمی توانست کاری انجام دهد به سوال دکترها می داد. از اثبات نادرستی تشخیص دکترها خیلی لذت می برد. ما اکنون به این اشاره بعنوان "انگشت خوشبینی"(یا همچنانکه من نام گذاری کرده ام"آپ تمیزم" گرفته شده از اپتمیزم تلفظ انگلیسی خوشبینی)یاد می کنیم. بدون شک از حرکت آن انگشت دریافتم که روح درون کالبد میکائیل جون ریزو هنوز زنده است.حس شوخ طبعی او هنوز آکبند بود،بعلاوه بوضوح قادر به تفکر و تصمیم گیری در مواقع ضروری بود.بطریقی می خواست تلاش کند و موفق شود. روزی گروهی از دکترها به او گفتند که بخاطر وضعیت منحصر بفردش،باید به یک رژیم غذایی ویژه در تمام عمر شامل عمدتا" شوربای آرد جوی دو سر،سوپ ها،میوه،غذای کودک و آب میوه روی بیاورد.منظورم این است که باید واقعیت را پذیرفت،آنها راجع به کسی صحبت می کردند که فقط یک فوت (هر فوت حدود ۳۰ سانتی متر است) روده کوچک داشت. هر وقت چیزی را می خورد،در نگهداشتن آن دچار مشکل بود.اما برادرم با جسارت به دکترها نگاه کرد و گفت،"به هیچ وجه!شما به من نخواهید گفت که چه چیزی می توانم وچه چیزی نمی توانم بخورم. یک کاسه پاستا و یک جفت کوفته قلقلی می خورم،حتی اگر در تمام مدتی که می خورم در توالت بنشینم!"
ادامه دارد
منبع؛ https://www.success.com
ترجمه و تلخیص؛غریب واحدی پور
I don't believe in love at first sight because my mother started loving me before seeing
me
Luffina Lourduraj
"من عاشق شدن در نگاه اول را باور ندارم زیرا مادرم عشق ورزیدن به مرا قبل از دیدنم آغاز کرد."
تنها راه جلوگیری از انتقاد,هیچ کاری انجام ندادن,هیچ چیزی نگفتن و هیچ کسی نبودن است."ارسطو"
بهترین آمادگی برای فردا حداکثر تلاش و بهترین عملکرد امروز است.
در هوای ابری دیگران رنگین کمان باشید
زندگی را جدی نگیرید.زیرا از آن زنده بیرون نمی آیید.
25درصد زندگی اتفاقات و 75درصد آن عکس العمل به این اتفاقات است.