*سیستم عصبی همیشه در حال ثبت اتفاقات درون بدن است
بنا به ضرورت،مغز باید بطور پیوسته آنچه را که در بدن اتفاق می افتد پایش و مدیریت کند(معروف به هموستازی )‌.مغز برای اطمینان از وجود منابع فیزیولوژی (برای مثال،گلوکز،اکسیژن)کافی برای رفتار در هر لحظه مفروض  به سیگنال های درونی بدن متکی است.برای مثال،هنگام درک یک تهدید،مغز به قلب و شش ها می گوید که خون بیشتری به بازوان و ساق پاها برای کمک به سوختگیری ماهیچه ها به منظور اقدام(مثلا"،جنگ یا گریز)پمپاژ کند.برای انجام چنین کاری،نیاز است که مغز از  ذخیره و موجودی انرژی متابولیک و نیز هر گونه محدودیت ها در میزان انرژی مربوطه دیگر(برای مثال،در حال جنگ بودن بدن با یک عفونت)آگاه باشد.اینگونه آگاهی به مغز کمک می کند تا برای واکنش موثر به اتفاقات یا چالش های زندگی که با آنها مواجه می شویم بهتر هماهنگ کند.
*اینکه چه سیگنال های بدنی آگاهانه شوند به خیلی از فاکتورها بستگی دارد
 چقدر و کدام یک از سیگنال های بدنی آگاهانه می شوند سوالی پیچیده است.البته، اطلاع آگاهانه از هر تغییرکوچکی در پارامترهای مربوط به تعادل حیاتی بدن  یک بار اطلاعاتی اضافی است.در عوض،آگاهی نسبت به حس های بدنی احتمالا" به پیش بینی مغز در خصوص اینکه کدام سیگال  و چقدر از آن  تحریک کننده رفتار مورد نیاز است بستگی دارد.برای مثال اگر قند خونتان افت کند،افزایش آگاهی نسبت به آن سیگنال های متابولیکی  بعنوان حس های گرسنگی ناگوارحائز اهمیت است چون کمک می کند تا برای خوردن تحریک شوید.برعکس،اگر تحت فشار یک عامل استرس زای مداوم هستید،حداقل کردن حس های بدنی آگاهانه می تواند بر غلبه بهتر کمک کند.
با این وجود، تفاوت های زیاد دیگری در سیستم تحریک و انگیزش درونی افراد وجود دارد که به تعیین موقع و مقداری که برخی افراد سیگنال های بدنی خود را بیشتر از دیگران تجربه می کنند کمک خواهند کرد.برای مثال.عده ای بعنوان یک مزیت جهت چگونگی توصیف و ارتباط خودشان با دنیا بر نشانه های تحریک و انگیزش درونی تمرکز می کنند.عده دیگری نیز نسبت به بدن های خودشان دقیق تر و حساس تر هستند.ما هنوز بطور مسلم نمی دانیم که چرا افراد در خصوص انگیزش و تحریک درونی دارای چنین تفاوت هایی هستند.این حوزه تحقیق فعالی است.اما احتمالا" علت ترکیبی از فاکتورها مانند چگونگی بزرگ شدن،انواع تجارب زندگی و تفاوت ها در رشد و عملکرد سیستم عصبی است.
*مغز اطلاعات ورودی از بدن را با پردازش سیگنال های بدنی معنا می کند.
سوال مهم دیگر آن است که مغزچگونه  سیگنال های بدنی را معنا می کند.همچنانکه سیگنال های بدنی "خام" وارد ستون فقرات می شوند،برخی عصب های توبرنده هم به  همان یاخته های عصبی ستون فقرات متصل می شوند.این بدان معنا است که گاهی اوقات سیگنال ها با هم ترکیب می شوند.
یک مثال خوب از این مورد ، هنگامی است که افراد حین حمله قلبی درد بازو را بجای درد قفسه سینه تجربه می کنند چون عصب های بازو و قلب درون ستون فقرات در موقعیت یکسانی متصل می شوند.پس مغز باید معمای اطلاعات بدنی ورودی را بوسیله حدس زدن منبع سیگنال (قلب یا بازو)رفع کند و معنای منسجمی از آن خارج سازد.مغز چنین کاری را به خیلی از روش ها  مانند پایش سطوح هورمون مربوطه که از سد خون- مغز عبور می کند، استفاده از اطلاعات جسمانی (سیگنال بدنی چقدر تکرار می شود؟چه زمانی از روز اتفاق می افتد؟)و احتمالا" با ملاحظه موقعیت فعلی که در آن هستیم انجام می دهد.مغز اینگونه درک معنا از بدن را زیر آستانه هوشیاری آگاهانه انجام می دهد و ما بسادگی فقط حاصل آن مانند احساس تند زدن ضربان قلب،خستگی،عصبی و هیجان زدگی وسایر احساسات را تجربه می کنیم.
*ما می توانیم سیگنال های بدنمان را بد تفسیر کنیم
لکن،مغز پیشگویی کننده کاملی برای  استنتاج معنا از بدن نیست.درد قلب جابجا شده یک مثال از این مورد است.سایر اوقات هم بواسطه شدت یا ابهام در سیگنال،عوامل منحرف کننده محیطی  و فاکتورهای دیگر ممکن است مغزهایمان سیگنال ها را بطور متفاوت به علتی نسبت دهند.بعلاوه،چون گاهی اوقات سیگنال های بدنی حس های آگاهانه می شوند و گاهی اوقات هم نمی شوند،در نتیجه بر اساس اینکه کجا بصورت آگاهانه درحال تمرکز هستیم، راجع به روش احساس خودمان، اسناد ذهنی متفاوت می سازیم.برای مثال، بنا به عقیده  من و همدستانم،زمانی که احساس گرسنگی می کنیم ،در واقع گرسنگی بصورت ناآگاهانه بر احساسات ما اثر گذاشته است.
ادامه دارد
منبع: source: psychologytoday.com
ترجمه و تلخیص: غریب واحدی پور