سال ها قبل همه عواطف و احساسات برای گذران تعطیلات در یک جزیره ساحلی گردهم آمدند.همه ایام خوشی داشتند,اما روزی اعلام شد که جزیره طوفانی شده و هرکسی باید بسرعت آن را ترک کند.
این خبر موجب وحشتزگی گردید,همه به سمت قایق هایشان هجوم آوردند و فقط عشق شتابی بخرج نداد.چون عشق کار زیادی برای ردیف کردن داشت ,بنابراین عشق در ارتباط با درک زمان مناسب برای ترک آخرین بود.اما هیچ قایق آزادی بجا نمانده بود و در نتیجه امیدوارانه به اطراف چشم دوخت.
همچنانکه کامیابی در حال عبور از میان قایق درجه یک خودبود,عشق تقاضا ِکرد,:لطفا",مرا با قایق خود ببرید."اما کامیابی پاسخ داد;"قایقم مملو از طلا و سایر دارایی های با ارزش است,هیچ جائی برای شما نیست."
سپس غرور با عایقی دلفریب نزدیک شد.عشق پرسید:"غرور,می توانی مرا با قایقت ببری؟لطفا",به من کمک کنید."غرور گفت,نه پاهایت گلی است و نمی خواهم قایقم خاکی شود."
اندکی بعد غم در حال عبور بود و عشق در خواست کمک کرد.ولی غم جواب داد:"خیلی غمگینم,می خواهم تنها باشم,"
سپس شادی آمد,عشق تقاضای کمک کرد,اما شادی خیلی خوشحال بود,به سختی به دیگری می اندیشید.
ناگهان کسی فریاد زد:"عشق,من شما را با خود می برم."عشق منجی خود را نشناخت,فقط با تشکر به درون قایق پرید."
موقعی که همه به جای امن رسیدند,عشق از قایق پیاده شد و دانش را ملاقات کرد.عشق پرسید:"دانش,آیا می دانید هنگامی که همه از من روی برگرداندند,چه کسی مرا نجات داد؟"دانش با لبخند گفت:"زمان بود,زیرا فقط زمان ارزش عشق واقعی و آنچه را که قادر به انجام آن است, می داند.فقط عشق قادر است که آسایش و شادی به ارمغان آورد." 
پیام این داستان آن است که موقع کامیابی و رفاه عشق را کم ارزش می شمریم.هنگامی که احساس مهم بودن به ما دست می دهد,عشق را نمی ستاییم.حتی در شادی و غم از عشق غفلت می کنیم.فقط از طریق زمان به ارزش واقعی عشق پی می بریم.چرا منتظر می مانید و عشق را هر روز در زندگی خود گرامی نمی دارید؟
منبع:http://www.inspirationalstories.eu/stories/moral-stories/
ترجمه و تلخیص;غریب واحدی پور