آلیس کنار  مرد نشست و با این تصور که هنوز احساس درد می کند سه یا چهار مرتبه دیگر به بدنش کارد زد.سپس خودش را بلند کرد و درحالی که جان در گوشه ای وحشت زده ایستاده بود,به سمت قوری رفت.در قوری را برداشت.لبخندی خون آلود در امتداد صورتش نقش بست.
آلیس در حالیکه قوری را به جان نشان می داد,گفت"اینجا را نگاه کن!"اگر چه جان نگاه نکرد.ولی مملو از اسکناس های صد دلاری بود.
  جان فریاد زد"یک مرد را کشته اید!"با وحشت از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه کرد.هیچ کسی دیده نمی شد."باید با ماشین کارش جسدش را به بیرون انتقال دهیم.ببین کلیدهایش را پیدا می کنید.
جان برای آوردن حوله ها از حمام جهت تمیز کردن خون رفت.هنگامی که برگشت دوباره با چاقویش کنار بدن مرد بود.
 او گفت,"قوری هنگام مردن افراد کار نمی کند."
جان پرسید"می توانی کمکم کنی؟"
چند محلول پاک کننده آورده بود.
"قبل از اینکه مردم متوجه مفقود شدن او شوند,باید با جسدش کاری کنیم."
آلیس به قوری که اکنون خالی بود خیره شده و به او گوش نمی داد.
زیر لب با خود زمزمه می کرد,"می توانیم راه خود به بهشت را خریداری کنیم."درست اطراف خانه پانزده همسایه داریم که به ما اعتماد دارند.دان آنطرف خیابان در کمدش تفنگی دارد که همیشه مسلح است.
چهارم ژوئیه آن را به هر دو آنها نشان داده بود.
با جستجو از میان عبارات بدون تغییر بنیامین فرانکلین گفت,"این بیش از ده هزار دلار است."تکرار کرد که ,"می توانیم راه خود را به بهشت خریداری کنیم."
 
منبع:http://www.The BrassTeapot
نوشته شده توسط:تیم میسی
ترجمه و تلخیص;غریب واحدی پور
قوری برنجی, تیم مسی, عتیقه فروشی, تعطیلات, سکه