جان پرسید"اما چگونه؟"
آلیس به عقب برگشت و به صورتش تف انداخت .سپس گفت چگونه حین برگشت به خانه برای نهار چشم انتظار سلام و احوال پرسی مردپستچی بود.
درحالیکه جان خیلی سرش را خم کرده بود که آن را ببیند,یک اسکناس20دلاری نمایان شد.
آلیس گفت,"اکنون مرا سرزنش کنید!"
جان گفت,"تو یک زن هرزه هستی!"سکه جرینگ ,جرینگ کرد.
"نه! حقیقت را بگو,بگو که از من متنفری و یا کار زشتی انجام داده ای.آنچه که واقعا"احساساتم را جریحه دار کند."
جان در حالی که بر روی میز نشسته بود,به فکر فرو رفت,هنوز سعی می کرد که قیافه پست چی را در ذهنش تصور کند.
"من با الن واترسان خوابیدم..."
جان سخنش را قطع کرد,"قبلا"از آن مطلع بودم."
از روی کینه ورزی گفت,"بعد از اینکه با هم نامزد بودیم.با او خوابیدم."
 یک راز بود .برای بیست سال کلمات زیر پوست جان چرک کرده بودند.شب هنگام دارز کشیدن بر روی رختخواب پهلوی آلیس می توانست بوی کلمات را استشمام کند.کلمات سبز,نمناک وکپک زده زیر پوستش بودند نه در خونش 
صورتش رنگ پریده بود اما هنگامی که درون قوری نگاه کرد ویک اسکناس 50دلاری دید,تبسمی بر روی آن نقش بست.
گفت,"ادامه بدهید."
هر دو شروع به گفتن هر چیزی به همدیگر کرده بودند.چیزهایی که هیچ زوج متأهلی تاکنون با هم به اشتراک نگذاشته بودند.جان به او راجع به زن همکارش گفت کسی که امکان داشت جایگزین او شود که چگونه بطور فوق العاده ای پستان هایش راست هستند.آلیس هم با او از مردانی سخن گفت که قبل از جان با آنها بوده و کارهایی که به آنها اجازه می داد انجام دهند در حالیکه هرگز به جان اجازه انجام چنان کارهایی را با خودش نداده بود.آنها هنور به همدیگر عشق می ورزیدند ,در انتهای روز قوری به آنها بیش از1000دلار داده بود.بیش از مقداری که هر یک از آنها با یک هفته کار می توانستند بدست آورند.
روز بعد ادامه دادند,بعد از آنکه با خشم و عصبانیت زیاد بر روی هم داد می زدند هر کدام به گوشه  انزوای خود می رفتند و تا هنگام خواب گریه می کردند.جان روز چهارم تلفنی از رئیسش داشت که به او گفت نگران برگشت دوباره به کار نباشد,زیرا آن خانم از عهده آن بر می آید.
جان پاسخ داد,"خوب"."به هر حال من کار دیگری پیدا کرده ام."رئیس از بی تفاوتی او شگفت زده شده بود.آلیس نیز تصمیم گرفته بود که نزد کارفرمایش برنگردد.اگرچه در حال کوتاه آمدن از گفتن دشنام های مرموز و اصیل نسبت به همدیگر بودند.دشنام های غیر صادقانه یک سکه ده سنتی هم برای آنها به همراه نداشت.ولی آنها به اندازه کافی پول برای ماهها بدست آورده بودند.
هر روز صبح دیر بیدار می شدند,تا بعد از ظهر هیچ کاری انجام نمی دادند,در کل تنها بودند و همدیگر را سر میز آشپزخانه جائی که قوری را بین خودشان می گذاشتند,ملاقات می کردند.
جان گفت" در دبیرستان همیشه به شما بعنوان هرزه نگاه می کردم."
 
(صدای پیوسته تکان دادن زنجیر)
آلیس پاسخ داد,"هیچ گاه به من اوج لذت جنسی را نداده اید."
سه اسکناس 20 دلاری
 ادامه دارد
منبع:http://www.The BrassTeapot
نوشته شده توسط:تیم میسی
ترجمه و تلخیص;غریب واحدی پور
قوری برنجی, تیم مسی, عتیقه فروشی, تعطیلات, سکه