بزودی هر دو همدیگررا برای بوسه ای طولانی در آغوش گرفتند, از مشاجراتی که در تمام مدت آخر هفته داشتند,اظهار تأسف کردند.زبان آلیس ناخواسته بین لبان جان که بصورت جزئی از هم جدا شده بودند ,جا خوش کرده بود.در نتیجه  با سورپرایزی اصیل دور خود می لولید.و همچنان که می خواست دستش را زیر لباس کتانی همسرش بگذارد.مچ سوخته دستش به آن برخورد و از درد جانسوز جیغ زد.
هم زمان ناگهان یک سکه 25 سنتی از قوری به زمین افتاد.
هردو خم شده و با شگفتی به آن خیره شدند.جان آن را برداشت و جلوی نور گرفت.
آلیس دستش را دراز کرد و بازوی شوهرش را تا می توانست فشار داد .قبل از اینکه بتواند فریاد بزند و یا دستش را بکشد.صدای دایم های( سکه های ده سنتی آمریکایی)افتاده درون قوری به گوش رسید. 
  جان پرسید."چگونه این اتفاق افتاد؟"
گفت."بزن مرا"
جان به همسرش خیره شد.
"مرا به زمین پرت نکن و یا هیچ کار دیگری انجام نده,بلکه بازویم را آنقدربفشار که کبود شود."
جان او را نزد,در عوض کیف اسنادش را برداشت و به سمت درب جلو روانه شد.
"اگر دیر کنم. اجازه مدیریت محموله ها را به آن خانم جدید می دهند.ما تحمل نمی کنیم که من این همه اضافه کار را از دست بدهم.در کمتر از یک ماه باید شهریه زیادی بپردازیم.
آلیس را بوسید و در را پشت سرش بست.
طبق معمول پس از آنکه آلیس از حسابدار شرکت به پیک تجلیل یافته تنزل مقام یافته و زودتر به خانه می رسید. شام را درست می کرد.جان هم صبحانه درست کرده و تمام غذاهای آخر هفته را ردیف کرده بود.لکن موقعی که آن شب به خانه رسید,بوی هیچ گونه پخت و پزی را حس نکرد. 
مشاهده کرد که همسرش بر روی کاناپه دراز کشیده و قوری نیز بر روی شکم اوست.دیر وقت و ساعت از ده گذشته بود,به رئیس گفته بود که خودش کارها را انجام می دهد,آن خانم جدیدالاستخدام را به خانه بفرستد,چون هنگام برگشت به خانه تنها است.بدون از هیچ کمکی زمان خیلی بیشتری از آنچه لازم بود برای پردازش محموله ها وقت صرف کرده بود. 
شکم جان بعلت فقدان غذای آماده غر و غر می کرد.از نان برشته شده صبح تاکنون چیزی نخورده بود,وقت خوردن اصلا" نداشت.صفرایش به خروش آمده و برای ماهها هر روز می خروشید.از اینرو زخم معده گرفته و زانوهایش نیزبخاطر ایستادن طولانی مدت در یک زمان به درد آمده بودند.
اتاق نشیمن به استثنای نور سوسو کننده از تلویزیون خاموش تاریک بود.
با چرخیدن به سمت نور بالای سرش از آلیس پرسید,"چه کاری انجام می دهی؟"
آلیس سعی کرد صورتش را با یک متکا از کاناپه بپوشاند.
اما جان کبودی و ورم را بر روی صورتش دید.
"چه اتفاقی افتاده است؟"
 ادامه دارد
منبع:http://www.The BrassTeapot
نوشته شده توسط:تیم میسی
ترجمه و تلخیص;غریب واحدی پور
قوری برنجی, تیم مسی, عتیقه فروشی, تعطیلات, سکه