مربیان و روانشناسان در چند دهه گذشته در تلاش برای درک هوش و موفقیت به روشی  تا حدودی متفاوت تر از گذشته بوده اند.هنگامی که آلفرد بینت در سال های نخست قرن بیستم تست های "هوش"خود را توسعه داد،از طریق تدارک ابزارهایی برای سنجش و پیش بینی موفقیت دانش آموزان، حوزه تحصیلی را  دگرگون ساخت.
متاسفانه،تست های استاندارد تقریبا" بطور انحصاری بر نوعی از هوش متکی بودند که با این ابزارها آشکار می گردید:هوشی که تا حد زیادی با موفقیت در سیستم مدارس غربی ونه ضرورتا" موفقیت در دنیای واقعی مربوط می شد.
در حالیکه هیچ کس  "هوش های مدرسه ای" و توانائی برای برتری جستن در انواع مهارت های سنجیده شده با این تست ها را بعنوان یک امتیاز رد نمی کند،اما فقط آنها امتیاز و برتری نیستند.حتی امکان دارد در بحث از موفقیت در زندگی نیز مهم ترین مزیت نباشند.
در حالیکه هوش شناختی به توانائی هایی مانند فهم اطلاعات،حل مسائل و تصمیم سازی اشاره می کند،ولی هوش هیجانی ظریف تر است و همیشه با چنین مهارت هایی ارتباط تنگاتنگ ندارد. توانائی های مربوط به هوش هیجانی شامل فهم نیازها و احساسات خود و سایر مردم  و پاسخ به دیگران به روش های مقتضی است.در سال ۱۹۹۰توسط دو دانشمند به نام های پتر سالووی و جان دی.مایر نام گذاری و آن را بعنوان شکلی از هوش اجتماعی توصیف کردند که شامل توانایی برای رصد کردن احساسات و هیجانات خود و دیگران جهت متمایز ساختن آنها و استفاده از این اطلاعات به منظور هدایت عمل و تفکر خویش است.
روانشناس پیشگام دیگری بنام هووارد گاردنر به مطالعه ایده "هوش های چندگانه" بعنوان روشی برای درک شیوه متفاوت یادگیری دانش آموزان پرداخت.ایده هوش هیجانی عمدتا" توسط دانیل گلمن از دانشگاه هاروارد در کتاب او با عنوان "هوش هیجانی :چرا می تواند از IQمهم تر باشد." که در سال ۱۹۹۵منتشر گردید عمومیت یافت. آنگلا داک ورث در کتاب خود بنام "ثبات:قدرت اشتیاق و پشتکار"که در همان سال هم منتشر شد،ثبات را بعنوان قدرتی شناسایی کرد که اغلب با موفقیت ارتباط دارد.
در حالیکه ما همه داستان هایی راجع به دانشمندان یا کارآفرینان  عجیب و غریبی می دانیم که فقط بخاطر استعداد و زیرکی خود موفق شده اند،ولی چنین داستان هایی بیش از آنکه قاعده باشند استثناء هستند.
مردانی شبیه مارک زاکربرگ یا استیو جابز که به شخصیت های زود جوشی شناخته شده اند،امکان دارد علی رغم این حقیقت که فاقد"هوش های انسانی"بوده اند موفق شده باشند.چنین افرادی اغلب برای پیشرفت به شرکا یا حتی وکلایی نیاز دارند که دارای مهارت هایی باشندکه خودشان فاقد آنها هستند.تاریخ اختراع مملو از ذهن های زیرک و با استعدادی است که  افراد نامجوتری که با سیستم جاری بهتر کار می کردند از آنها سبقت گرفته و ایده هایشان را ربوده اند.تسلا و ادیسون نمونه ای از این نوع هستند تصور می شود که تسلا مخترعی حتی با هوش تر از ادیسون رئیس سابق خود بوده است.اما او مشکلات شخصیتی و زمینه های عصبی داشت،در حالیکه ادیسون در درک چگونگی تناسب اختراعات آنها با دنیای مدرن بهتر بود و مدیریت می کرد تا حقوق ثبت اختراع زیادی بگیرد.
هنرمندان نیز  در صورتیکه فاقد مهارت های این حوزه باشند وضع نامساعدی دارند.با استعداد بودن به تنهایی کافی نیست‌:اگر کاری را به سرانجام می رسانید نیاز است دریابید که چگونه توجه مردم را به آن جلب کنید.برای حفظ موفقیت،نیاز است که روابط خود را با کسانی که می توانند در امتداد مسیر به شما کمک کنند پرورش و توسعه دهید.و نیز نیاز دارید تا دریابید که چگونه برای خویش دشمن نسازید.متاسفانه،هوش هیجانی ضرورتا" تا حد زیادی با هوش شناختی یا حتی استعداد هنری ارتباط ندارد.همچنانکه راجع به هوش هیجانی بیشتر درک می  کنیم،روانشناسان و معلمین در حال کشف این حقیقت هستند که هوش هیجانی و IQ ممکن است توانایی های کاملا" مجزایی باشند.
هوش هیجانی دقیقا" چیست؟فطری است،یا اینکه می توان آن را آموخت یا پرورش داد؟طی دو تحقیق مشخص شده است که هوش شناختی از زمره موروثی ترین ویژگی های  ما است که بشدت متاثر از ژن ها است.با این وجود،هنگام  بحث از پرورش و شکل دادن به مهارت ها جنبه پرورشی تصویر می تواند تمام تفاوت را خلق کند.آیا برای سایر انواع توانایی ها  نیز چنین حکمی صادق است؟
برای مثال،همه می دانیم که مهارت هنری چیزی است که بنظر می رسد با آن متولد می شویم،مع الوصف چنین مهارتی نیز بدون از آموختن و تمرین می تواند پژمرده شود.در حالیکه عنوان۱۰۰۰۰ساعت تمرین آگاهانه برای استادی در ورزش ها،بازی ها و هنرها توسط نظریه پرداز مشهوری بشدت جدال برانگیز شد،اما بدیهی است که میزان معینی یادگیری و تمرین همیشه نیاز هست.
ادامه دارد
منبع؛ http://p4s.pt/en
ترجمه و تلخیص؛ غریب واحدی پور