و سپس اتفاق شگفت انگیزی بوقوع پیوست.هر چه بیشتر مرد نسبت به او مهربان بود,و کارهایی فقط برای خوشحالی او انجام می داد,زن به نوبت بیشتر همان کارها را برای خوشحالی او انجام می داد.بزودی,رفتار آنها شبیه به شرکت در مسابقه ای برای مشخص شدن بهترین زوج ونیز  کسی گردیدکه بتواند بیشترین عشق را ابراز کند.
در حالی که لبخند بر لب دارد,زن را به آغوش می کشد.می گوید,تغییر می کنم,قول می دهم.
<  5  >
زن می گوید,"راجع به چه چیزی صحبت می کنید؟"
مرد نگاه می کند و می بیند چشمانش بر روی ساعت دوخته شده اند.
 می گوید,"ساعت چهار صبح است.چه کاری انجام می دهی؟"
"نمی توانم بخوابم."
   "خوب,لامپ را خاموش برای خواب بیشتر تلاش کنید."
خودش دراز می کشدو تقریبا" به پهلو می غلتد.
مرد برای لحظه ای طولانی به او نگاه می کند.سپس لامپ را خاموش و چشمان دردناک اش را در تاریکی می بندد.
*
زن می گوید,"می دانم حلقه مرا دزدیده اید."کجاست؟چشمانش تنگ,اما مملو از خشم شده اند.او بیست و سه و شصت و هشت است.
مرد در حالیکه در آشپزخانه ایستاده ,ذرات شیشه شکسته ظرف قهوه تمام پاهای برهنه او را هم دربرگرفته اند می گوید,"مام,من نمی دانم کجاست؟"
"شما یک دروغگو هستید."
"باید دوباره آن را بیابید,فقط آرام باشید,آن را پیدا می کنیم."
زن با صدایی که برای مرد غیر قابل تصور بود فریاد می زند و کاسه میوه را برمی دارد.
مرد دستانش را  بر روی صورتش می گذارد و می گوید,"مام,لطفا" هیچ چیز دیگری بسوی من پرتاب نکنید."
"مرا مام صدا نرن!مادرت نیستم.تو فقط یک مرد پیر هوس بازی."
"مرا بجا نمی آوری؟منم,جورج
او به سختی چنان کاسه را بر روی میز می زند که ترک برمی دارد.جورج من نیستی.تو یک پیرمردی. مرا اینجا محبوس کرده ای.تو همه پولم را دزدیدی و اکنون حلقه عروسی ام را برداشته اید.
مرد می گوید,"درست نیست."
زن برای لحظه ای سکوت می کند,به سختی نفس می کشد.
من  آن حلقه را به تو دادم.هرگز آن را از شما نگرفتم.
<  6  >
زن سریعتر نفس می زند و تقریبا" از نفس افتاده است.اشک در چشمانش حلقه بسته و بیش از هر چیز دیگری آن موضوع قلبش را می خراشد.
مرد می گوید,لطفا"
ادامه دارد
http://www.eastoftheweb.com/short-stories
نوشته شده توسط:جیسن هلمن دالر
ترجمه و تلخیص:غریب واحدی پور