"اما اگر بدتر شد چی؟اگر یک روز از خواب بیدار شوم و همه چیز را فراموش کرده باشم چی؟"
  سر میز کوچک بین آنها می آید و دستش را می فشارد و می گوید"در آن صورت هر چیزی را خودم به یادتان می آورم."
  به این گفته او می خندد و نگاه شیطانی اش محو می شود.روی تلویزیون مجمعه ای پر از عکس است.کل فامیل او از والدین بزرگ تا نتیجه های خودش درون آن جا خوش کرده اند.از تلویزیون رو برمی گرداند و به آن تصاویر خیره می شود,حتی اگر چه برای دیدن خیلی دور هستند.چند دقیقه ای پس از آن می گوید,"پاهام سرد شدند.آن پتو را در قفسه کنار در برایم بیاور؟"
***
زن پرسید,"باک بنزین را آنطور که گفتم پر کردی؟"او شصت پنج ساله است.اکنون چهل و هشت ساله نیز هست.
"موقعی که تو جاده افتادیم,نمی خواهم برای سوختگیری مجبور به توقف شویم."
شوهرش برای لحظه ای به او نگاه می کند,سرش را به نشانه احترام پایین می آورد,و سپس به سمت تلویزیون برمی گردد.
  "به من جواب نمی دهید؟"
  "مام,حتی نمی دونم راجع به چه موضوعی صحبت می کنید."
"باک بنزین,آیا پرش کردید؟"
   در حالی که آه می کشید,برنامه ای را که از تلویزیون راجع به مردم قدیم پرو و در حال تماشای آن بود بی صدا کرد. همیشه می خواسته که ویرانه های اینکان ماکو پیکاو را ببیند.چند سال قبل,حقیقت بر او عیان گشت که هرگز آنجا نخواهد رفت.
گفت,"ما بجز هفته ای یک مرتبه مغازه بقالی هرگز جای دیگری نمی رویم.چرا باید ماشین را از بنزین پر کنم؟"
<  3  >
زن می خندد و سرش را می جنباند."گاهی اوقات می توانید خیلی کسل کننده باشید.تنگه کبیر!"
"تنگه کبیر؟"
"فردا در حال حرکتیم."
  "مام,ما بیش از 15سال قبل به آنجا رفتیم.بخاطر ندارید؟"
یک انگشتش را برای اصلاح سخن مرد حرکت می دهد,مکث می کند,با چشمان غیر متمرکزش به هیچ جایی نگاه نمی کند,انگشت به سمت لب پایین او حرکت می کند."اما,من ..."
  شوهر برای مدتی همچنان که صورتش از آن همه هیجان,آن همه عزم و امید تهی می شود او را نگاه می کند. به تنگه کبیر می اندیشد که آنها مدت کوتاهی پس از آنکه از کارخانه بعلت معلولیت بازنشسته شد از آن بازدید کردند.در اولین روز بازنشستگی از همه پول های خودشان یک ماشین مجهز به تجهیزات آسایش و مسافرت خرید.آنها با آن به سراسر کشور و ابتدا به تنگه کبیر رفتند.آن سفر را ماجرای بزرگ نامیدند.سفر دلپذیر سه ساله آنها از اقیانوسی به اقیانوس دیگر و در نهایت برگشت به خانه بود.آن موقع خیلی احساس جوانی می کردند.
 برنامه اش را غیر صامت می کند و مشابه آنچه که هر دقیقه ای از هر روز انجام می دهد,سعی می کند از میان ضربان تند قلبش به سختی نفس بکشد.
زن می گوید,"شنیدم که قاطرهایی برای رفتن به تنگه دارند." فکر می کنید واقعیت دارد؟
ادامه دارد
http://www.eastoftheweb.com/short-stories
نوشته شده توسط:جیسن هلمن دالر
ترجمه و تلخیص:غریب واحدی پور