مقاله نویس,لیز راین
لیز عزیز,فکر نمی کنم مرا بخاطر آورید اما موقعی چند سال قبل برای ایراد سخنرانی به مینیا پولیس آمده بودید همدیگر را ملاقات کردیم.
پس از گفتگو در کریدور از شما تقاضای پند و اندرز کردم.
من برای یک برنامه  کارآموزی مدیریت اجرائی استخدام شده بودم که درچهار زمینه شغلی باید بصورت چرخشی انجام وظیفه می کردم.
در اولین نقشم در چرخش شغلی,تحت مدیریت یک مدیر خیلی ترسوی عقلگرای بدون احساس بنام هال قرار گرفتم.آن مأموریتی نه ماهه بود.
هال در اولین روز کارم در واحد خودش مرا برای نهار بیرون برد.او گفت,"شما خیلی با هوش هستید,اما برای اکنون,فقط گوش کنید."
او گفت,"ایده هایت همه چیز را ضایع می کند.آنها امکان دارد شخص گمراه را دیوانه کند.فقط اجازه بده من صحبت کنم."
او به من گفت در جلسات صحبت نکنم.یعنی در واقع گفت صحبت نکنم.
من به جلسات می رفتم و یادداشت برداری می کردم,حتی اگر چه مدرک MBAو ده سال تجربه کاری داشتم.ولی ایده هایی داشتم که آنها را مطابق با گفته هال برای خودم نگهداشتم.در ضمن,بخاطر شرکتم در برنامه کارآموزی مدیریت یک مربی هم داشتم.مربی ام رئیس بخش دیگری غیر از بخشی بود که در آن مشغول بکار بودم.هر ماه یک مرتبه با مربی ام ریچارد ملاقات می کردم.
عصر یکی از روزها با ریچارد برای گفتگو در خصوص پیشرفتم ملاقات کردم و او گفت,"من فیدبک دشواری برای ارائه گرفته ام.موضوع آن است که مطابق با انتظارات رشد نمی کنید.می گویند در بحث ها مشارکت نمی کنید.به جلسات می روید و ساکت می مانید.ما به شما خیلی امید بسته بودیم.مشکل چیست؟"
نمی دانستم چگونه به ریچارد بگویم که هال مرا از صحبت در جلسات قدغن کرده بود.موقعی که اکنون به آن قضیه نگاه می کنم چقدر مضحک بنظر می رسد,اما در آن هنگام بطور مرگ آوری از کنار آمدن با نگرش بد هال می هراسیدم.
فقط به ریچارد گفتم که ," در حال کار بر روی برنامه ماهیانه ای هستم که به من می دهید و متوجه پیشرفتم خواهید شد."
ادامه دارد
Source:http://www.forbes.com
ترجمه و تلخیص; غریب واحدی پور