یک نگرش شخصی: آنها مشابه بنظر می رسند ولی از ریشه متفاوت هستند.
پست شده: ۹مارس۲۰۲۳
نکات کلیدی:
۱) اعتماد به نفس راجع به این است که تا چه حد می توانید جنبه های معین زندگی تان را کنترل کنید.
۲) عزت نفس راجع به خود دوستی و چگونگی ارزشمند و مهم شمردن خود می باشد.
۳) افزایش اعتماد به نفس تان نسبتاً روشن است، اما بهبود عزت نفس تان می تواند نسبتاً پیچیده باشد.
موقعی به مردم می گویم درونگرا هستم، حرف مرا باور نمی کنند. آنها مرا در حال ارائه نطق هایی هم زمان برای صدها یا هزاران نفر یا بعنوان منادی گروههای بزرگی از مردم و سازمان ها دیده اند. در واقع، آنها اعتماد به نفس مرئی مرا مشاهده کرده اند؛ آنچه که نمی توانند ببینند عزت نفس نامرئی من است.
برای مدتی طولانی فکر می کردم که اعتماد به نفس و عزت نفس یکی هستند، اما نیستند؛ آنها از ریشه متفاوت هستند. من فکر می کنم که اعتماد به نفس راجع به این است که تا چه حد می توانید جنبه های معین زندگی تان را کنترل کنید. ولی عزت نفس در مورد خود دوستی و چگونگی ارزشمند و مهم شمردن خود می باشد.
اعتماد و اطمینان از کلمه لاتین (fidere) به معنای اعتماد داشتن سرچشمه می گیرد، لذا اعتماد به نفس به معنای اعتماد به دانش، مهارت ها و شایستگی های خودمان است.لکن، عزت از کلمه لاتین(aestimare) سرچشمه می گیرد که به معنای ارزیابی، ارزش گذاری، برآورد، سنجش یا تخمین است؛ به عبارت دیگر، عزت نفس چگونگی ارزیابی و ارج نهادن به ارزش خودمان هست.
موقعی که تفاوت این دو را درک کردم، احساس می کنم که فقدان اعتماد و اطمینان نبود که مرا مجبور به اجتناب از موقعیت های اجتماعی می کرد؛ بلکه عزت نفس پایین بود. کنجکاو شدم که از کجا نشأت گرفته است، بنابراین شروع به جستجوی ذهنی و روانی در گذشته زندگی ام کردم.
*کشف ریشه های عزت نفس من
بخاطر آوردم که نمی دانستم چگونه به تنهایی دوست بگیرم. در مقاله قبلی ام بنام «اشتیاق ارتباط» راجع به گری نوشتم که بهترین دوستم در کلاس سوم شد؛ به یاد دارم که چگونه او ارتباط اول را آغاز کرد، مکالمه اول را شروع کرد، برقراری ارتباط را ادامه داد، سپس یک فعالیت تحولی پیشنهاد کرد که رابطه مان را به سطح بعدی یعنی دوستی انتقال داد. گری مهارت های اجتماعی و شجاعتی داشت که من نداشتم. من درس های ساده ای را که گری بعنوان پسری کوچک می دانست تا بزرگسالی که آنها را آموختم نمی دانستم.
با فکر کردن بیشتر به گذشته، بخاطر آوردم که بعنوان یک کودک خردسال همه دوستانم، دوستی های ترتیب داده شده توسط والدینم و معمولاً با بچه های دوستانشان بودند. بعلاوه دوستی با بچه های هم سن وهم جنس همسایه های نزدیک بود که دوباره توسط والدین زمینه آنها مهیا می شد. من از بازی با بچه های دوقلویی در خانه کناری و دختر کوچکی آنسوی خیابان لذت می بردم. همه هم سن بودیم، اما گاهی کودکان بزرگتری در محله به ما ملحق می شدند. در آن حالت من مورد قلدری و زورگیری قرار می گرفتم.
چهار سال اولم در مدرسه بطور منظم توسط کودکان بزرگتر مورد قلدری قرار می گرفتم. حتی در کلیسا کودکان بزرگتر از من زور گیری می کردند. بنظر می رسید که هر جائی می رفتم، در معرض قلدری و زورگیری قرار می گرفتم، گویی با علامت«به من لگد بزن» بر پشتم اینطرف و آنطرف می رفتم.
البته، علامتی بر بدن داشتم، ولی آن فقط تجلی عزت نفس پایین بر صورتم بود. قلدران می توانستند آن را یک مایل دورتر ببینند و من هیچ ایده ای در خصوص چگونگی توقف آن نداشتم.
*بنظر می رسید که نامرئی شدن ایمن ترین تاکتیک باشد
بنابراین، خودم را منزوی کردم. ماندن در خانه و بازی با سربازان اسباب بازی ، ماشین ها، عناصر چوبی ساخت خانه های چوبی ، مدل های پلاستیکی و چسب در حیاط و اتاق خوابم ایمن تر بود. مطالعه هم می کردم. وقتی رمان ها را کشف کردم، بصورت نیابتی درون شخصیت های آنها زندگی می کردم و هرگز نیاز نداشتم جایی بروم. دنیاهای کتاب هایم هیجان انگیز و جالب بودند و کمتر از آنچه که ممکن بود در محله با آن مواجه شوم تهدید کننده بودند. تا موقعی که مادرم برای شام صدایم می زد، در اتاقم می ماندم و مطالعه می کردم.
چرا عزت نفس پایین داشتم؟ چرا اغلب مورد قلدری قرار می گرفتم؟ زیرا ابتدا مادرم از من قلدری و زورگیری کرده بود.
*من در خانواده ای ناپایدار و متزلزل بزرگ شدم
مادرم خودشیفته و بطور محتمل الکلی بود. رفتارش بی ثبات، متلون و برای مغز کودک من کاملاً غیر قابل پیش بینی بود. سال ها بعد موقعی بزرگ شدیم چند نفر از دوستانم به من گفتند موقعی به خانه ما می آمدند، فکر کردن به اینکه با «خانم ویلسون مهربان»یا«خانم ویلسون ترسناک» مواجه می شوند آنها را عصبی و مضطرب می کرد.
خیلی احساسی بود و به سهولت احساساتش جریحه دار می شدند. اغلب بطور ناگهانی شروع به گریه می کرد و می گفت«هیچ کسی مرا دوست ندارد!» بلادرنگ من و خواهرم باید به او اطمینان می دادیم که دوستش داریم. یک کمال گرا بود، کسی که به آسانی خشمگین می شد. بعنوان یک کودک نمی توانستم جمله کلیشیه ای«بخاطر شیر ریخته شده گریه نکن« را درک کنم. زیرا هنگامی که برای ریختن شیر بر روی کف تمیز آشپزخانه اش گریه می کردم مادرم بطور منظم مرا تنبیه می کرد.
کنترل گر بود، موقعی به خواسته اش نمی رسید، هر کسی پیرامون خودش را تا حد ممکن تیره روز می کرد. پدر که باید من و خواهرم را در مقابل خشم وغضب مادر حفاظت می کرد، برای رفع نیازهایش تا حدی مشغول تلاش بود که از نیازهای ما مطلع نمی شد. مادر اهل مراقبت و پروردن بچه نبود، لذا مراقبت از بچه ها (یا هر کس دیگری) او را دچار استرس می کرد؛ موقعی که من و خواهرم بقدری بزرگ شدیم که از عهده خودمان برمی آمدیم و فشار از روی والدین برداشته شده بود، مادر برای زندگی خوش مشرب تر شده بود.
بطور خلاصه، من عزت نفس پایینی داشتم زیرا در یک خانه متزلزل بزرگ شدم. از مادرم می ترسیدم، گاهی اوقات از پدرم نیز هراس داشتم زیرا او از مادرم پشتیبانی می کرد. بدین علت در اتاقم یا بیرون در حیاط تا وقت شام می ماندم زیرا آن جائی بود که ایمن ترین احساس را داشتم.
والدین با محبت، دلسوز عزت نفس را در بچه هایشان پرورش و تقویت می کنند. در حین پروسه رشد و آموختن ، از بچه هایشان حمایت و آنها را تحسین می کنند. آنها بچه هایشان را به گونه ای می پرورانند که باور کنند دنیا مکانی مطلوب و ایمن است. بچه ها نیز موقعی بزرگ می شوند، بصورت حسی و شهودی یک گروه حامی از کسانی درست شبیه والدین خودشان خلق می کنند تا به آنها در حفظ محیط مثبتی که به بهترین وجه می شناسند و نیز بالا نگهداشتن عزت نفس شان کمک کنند. هنگامی که من بزرگ شدم، به کسانی که در یک محیط خانه محبت آمیز پایدار بزرگ شده بودند حسادت می کردم. می توانستم تفاوتی را که چنین محیطی در زندگی هایشان بوجود می آورد و نیز این حقیقت را که چقدر آسانتر به موفقیت دست می یابند درک کنم.
*من در حال آموختن چگونگی افزایش عزت نفسم هستم.
افزایش اعتماد به نفس نسبتاً روشن است، اما بهبود عزت نفس می تواند نسبتاً پیچیده باشد. اگر می خواهید به خود اطمینان بیشتری داشته باشید، بر روی توسعه و پرورش تخصصی در برخی حوزه ها کار کنید. موقعی قادر باشید با اقتدار در خصوص موضوعی صحبت کنید یا مهارتی را با خونسردی و بدون از اضطراب انجام دهید، به تبع آن اعتماد به نفس خواهد آمد. اما اگر می خواهید عزت نفس تان را افزایش دهید و هرگز هم دیر نیست، چالش برانگیزتر خواهد بود و ممکن است نیازمند دریافت کمک از یک حرفه ای سلامت روان باشد.
من اکنون در حال آموختن چگونگی سرپرستی مجدد کودک درونم هستم، بطوریکه می توانم زخم هایی را بهبود دهم که تقریباً در هر حوزه ای از زندگی مرا محدود کرده اند. در حال به یاد آوردن زمان هایی هستم که مادرم به من آسیب می رساند یا مرا وحشت زده می کرد، سپس آن خاطرات را دوباره بعنوان بزرگسالی می بینم که به شخصیت کودک آسیب پذیرم در آن لحظات عشق می ورزد، از او حفاظت می کند و بدرستی سرپرستی می کند.
در این حین، من در حال آموختن برای توقف مقایسه خودم با دیگران نیز هستم، نیازی نیست که کامل باشم یا هر چیزی را بدانم، ارتکاب اشتباهات بلامانع است؛ نیازی به تأیید دیگران ندارم، کنار گذاشتن نقاب هایم و عرضه شخصیت اصیل خودم بسیار خوب است و در حال آموختن، منعطف بودن و پذیرش عدم اطمینان و تغییر هستم. سفر دشواری است، اما به شدت آن را توصیه می کنم.
منبع؛ https://www.psychologytoday.com
ترجمه و تلخیص: غریب واحدی پور
I don't believe in love at first sight because my mother started loving me before seeing
me
Luffina Lourduraj
"من عاشق شدن در نگاه اول را باور ندارم زیرا مادرم عشق ورزیدن به مرا قبل از دیدنم آغاز کرد."
تنها راه جلوگیری از انتقاد,هیچ کاری انجام ندادن,هیچ چیزی نگفتن و هیچ کسی نبودن است."ارسطو"
بهترین آمادگی برای فردا حداکثر تلاش و بهترین عملکرد امروز است.
در هوای ابری دیگران رنگین کمان باشید
زندگی را جدی نگیرید.زیرا از آن زنده بیرون نمی آیید.
25درصد زندگی اتفاقات و 75درصد آن عکس العمل به این اتفاقات است.