صبح ۲۴فروردین ۸۶ اجل به خواهر بزرگتر از خودم که هیچ سابقه و ناراحتی جدی نداشت حتی مهلت پخت آخرین نهار زندگی را نداد،زیرا ساعتی مانده به ظهر جانش را گرفت.اگر چه بدین طریق  ماتم او بر دلمان نشست ولی تنها فرزند پسرش محمد یادگار و تسلی خاطر  اندوه جانکاه فقدانش بود.همان پسری که در کودکی دغدغه اصلی خواهر بیش از خورد و خوراک، تربیت او بود تا آنجا که فراموش نمی کنم  همیشه از کدخدای خوش نام و بزرگ ایل نام می برد و می گفت ،"می خواهم پسرم کدخدا شود!"
بگذرم که پس از مرگ جانسوز و نابهنگام خواهر بیش از هر عامل دیگری عشق به سرنوشت و آینده کدخدای خردسال موجب شد تا تقریبا" در سالگرد رحلتش خواهر کوچکم را به عقد شوهر خواهر مرحومم درآوریم تا  بدین طریق کانون گرم خانواده دگر باره برای دوام و بقای کودک مهیا گردد.
خوشبختانه،زندگی از سر گرفته شد و حضور خاله  در خانواده علاوه بر پر کردن جای مادر پس از چند سالی دو خواهر کوچکتر هم به محمد ارزانی داشت.
بنابراین،زندگی ادامه یافت، محمد بزرگ و دانشجوی دانشگاه شد.اما ناگهان دوباره تیر اجل مغز پدر را نشانه رفت و سیزده سال و اندی پس از مرگ مادر، اوایل تابستان ۹۹کوچولوی دیروز و جوان امروز بطرز غیر منتظره ای در سوگ پدر نشست که متاسفانه در حادثه ای ضربه مغزی گردید و بطرز دلخراشی چند روز بعد جان باخت‌.
از اینرو، محمد که بخاطر کم سن و سالی شاید مرگ مادر  خود را چون خواهرانش که اکنون مرگ پدرشان را درک نمی کنند خیلی حس نکرد ولی  لحظه به لحظه چند روز حادثه تا مرگ پدر رشته کوهی از درد و غم را تجربه کرد.به همین علت،امروز نه من ،بلکه همه اقوام،دوستان،نزدیکان و آشنایان بیش از زمان مرگ مادر محمد دغدغه سرنوشت و آینده او را داریم،زیرا با مرگ مادر برای محمد مادری آمد که به گمانم بی شباهت به مادرش نبود ولی مرگ پدر ضمن زنده کردن دوباره درد مرگ مادر می تواند پایان گرمی کانون خانواده باشد!
اما،اندک تردیدی ندارم که تقدیر، کدخدای خردسال مادر و دانشجوی جوان امروز پدر را برای رسالتی بزرگ برگزیده است و آن هم حفظ دوام و بقای کانون گرم خانواده است که برای آرامش روح پدر و مادر با هیچ چیز دیگری قابل قیاس نیست!
صد البته،اطمینان قلبی دارم که شانه های سترگ محمد توان تحمل چنین رسالتی را هم دارد و آغاز تحقق رویای حدود ربع قرن قبل مادر در خصوص کدخدا شدن اوست!