اواخر نیمه اول دهه شصت که سال های اوایل دبیرستان را می گذراندم جوانی از ساکنان روستایی در مجاورت شهر محل سکونت از خواهرم که چند سالی از خودم کوچکتر بود خواستگاری کرد.اگر چه ذهنم یارای بازآفرینی  هیچ تصویری از خاطرات خواستگاری تا عروسی آنها را ندارد ولی هرگز فراموش نمی کنم که آن پیمان زناشویی بعلت فوت داماد بر اثر عوارض ناشی از جراحات و آسیب های به یادگار مانده از جنگ تحمیلی خیلی دوام نیاورد.
مع الوصف،حاصل آن ازدواج دو فرزند پسر بود که در خردسالی هنگامه ای که بیش از هر دوره زندگی نیازمند وجود  پدر بودند از نعمت آن محروم و مسئولیت سنگین تربیت و پرورش آنها بر دوش مادر تقریبا" کم سن و سال افتاد‌‌.مادر هم در راستای کمک به چنین مسئولیتی و مطابق با سنت مرسوم  با برادر متوفی عقد عروسی مجدد بست.
اینگونه بود که دگر باره علی رغم فقدان زودهنگام  پدر زمینه رشد و پرورش بچه ها در کانون گرم خانواده مهیا گردید.
 اینک،فرزندان موصوف در آستانه و یا مرز سی سالگی هستند.خوشبختانه هر دو هم مردان قابلی شده و بسیار عزیز و دوست داشتنی هستند ولی قهرمان  داستان ما خواهر زاده بزرگتر است.
پس از سال ها تحصیل،گذراندن دوره خدمت ضرورت با مشقت فراوان و نیز مدتی طولانی تحمل درد بیکاری سرانجام حدود ۳سال قبل در کارخانه ای خصوصی واقع در شهرستانی خیلی دور از زادگاه خود مشغول بکار گردید.پس از چند ماهی کار با شرایط سخت سر انجام اولین حقوق خود را که لاجرم مبلغ چشمگیری هم نبوده است دریافت کرد!
آنگونه که در پیامک ارسالی و بعدها نیز حضوری عنوان کردند،خبر خوش گرفتن اولین حقوق را به من اطلاع دادند که به زعم خود دغدغه بهبود وضعیت زندگی او را بیش از دیگران داشته  و دارم!
صدالبته من هم بخاطر نتیجه دادن تلاش ها و زحمات بی دریغ او و خانواده اش بسیار خرسند شدم ضمن اینکه بواسطه ابراز چنان مهر و محبتی شرمسار عدم امکان همراهی مطلوب با آنها در طی این طریق طولانی و صعب العبور بوده و هستم.
به هر حال،چند روز قبل دوباره طی دیدار حضوری پس از بیان احساس صمیمانه خویش نسبت به من افزودند که با دریافت حقوق اول با خود گفتم که قبل از هر چیز به خودم حالی حسابی بدهم..
از اینرو،ابتدا قصد صرف غذا در رستوران های خاص را کردم ولی با اندکی تامل دیدم که در این ارتباط حسی ندارم!خرید لباس به ذهنم رسید باز منصرف شدم!
تا اینکه،یک مرتبه جلوی ویترین یک کفاشی لوکس غرق تماشای کفش ها شدم!!همین حین ناگهان نگاه کردم و دیدم  پسر بچه خردسالی به واکس و برق انداختن کفش هایم مشغول است،برای لحظه ای به دست های کوچک او چشم دوختم و ناخودآگاه چشمانم هم به کفش های کهنه و وصله زده او افتاد.اینجا بود که انگار گمشده ام را یافتم!!
لذا ،بلادرنگ پسر بچه واکسی را داخل کفاشی بردم و با اولین برداشت از حقوق نخست زندگی ام یک جفت کفش مناسب برای او خریدم!
بنابراین،نفس راحتی کشیدم و  احساس کردم که اکنون بزرگترین حال را به روح ، روان واحساس خودم داده ام!
در واقع،من نیز با شنیدن این حکایت ته دلم به خواهر زاده ام بخاطر خلق چنین تجربه ماندگاری آفرین گفتم.
با آن امید که همیشه شادی و خرسندی دیگران زمینه ساز شادی و خرسندی ما گردد.
غریب واحدی پور
توتم نیوز
۳دیماه۱۳۹۸